شنبه، تیر ۱۸، ۱۳۹۰

مرگ

مرگ

............
درکلبه، یاس وامید
که امید داشت دیگرازآن رخت میبست
...وجایش رابه یاس میداد

من بودم واو
اوبانگاههای پرازامید به من میدید
ومن بادیدگان شرمناک
به او نمیدیدم
که نمیتوانستم ببینم
....
آنطرفتر ازپشت پنجره
عفریت سیاه مرگ
دندان تیزمیکرد
وباچشمان مخوف
چشم درراه بود
تاباز طعمه گیرد
طعمهء دیگری ازجنس بشر

من درتلاش بودم
تلاش برای بستن پنجره
پنجرهء مرگ
اما،
انگاردیگرپنجره رانبود زمان بستن
یادستان مرا توان پنجره بستن

وبالاخره؛
پس ازنبردی نابرابر
فاتحانه آمد وبرد

ومن چون شبان لال
که گرگ ازمقابل چشمانش بره ای را ازرمه ببرد
خاموشانه مینگریستم
نه توان مقابله نه زبان فریاد

واوبرد
نه فقط یک طعمه را
که یک زندگی را
یک نسل را
یک عشق را
یک آرزورا

فریدرفیعی

#جوانی مصاب به یک بیماری غیرقابل علاج درمقابل چشمان ما جان داد ومابدون اینکه کمکی بتوانیم فقط میدیدیم....اینست شغلی که ماداریم!!!؟؟؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر